- ۰ نظر
- ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۵۸
- ۵۸۰ نمایش
روزی لقمان در کنار چشمهای نشسته بود. مردی که از آنجا میگذشت. از لقمان پرسید: «چند ساعت دیگر به روستای بعدی خواهم رسید؟»
لقمان گفت: «راه برو.»
آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: «مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به روستای بعدی خواهم رسید؟»
لقمان گفت: «راه برو.»